دانلود آهنگ احمد شاملو این جوری بود که روزگارم
دانلود آهنگ احمد شاملو این جوری بود که روزگارم
ترانه های قدیمی خاطره انگیز و زیرخاکی شاد و غمگین ♫♪ ماندگار با کیفیت بالا ♫♪
“از آلبوم مسافر کوچولو”
ترانه از: “عمر خیام نیشابوری” , موزیک و تنظیم موسیقی : احمد شاملو
با لینک مستقیم , کیفیت های 320 و 128 MP3 , به همراه پخش آنلاین و سوپرایز کیفیت اورجینال ♫♪ + متن ♫♪ بسیار زیبا
Download a song of Ahmad Shamlou
.
متن آهنگ این جوری بود که روزگارم از احمد شاملو
این جوری بود که روزگارم تو تنهایی میگذشت بی این که راستی راستی یکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تاین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثهیی برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکاری همراهم بود نه مسافری یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلی برایم. مسالهی مرگ و زندگی بود. ابی که داشتم زورکی هشت روز را کفاف میداد.
شب اول را هزار میل دورتر از هر ابادی مسکونی رو ماسهها به روز اوردم پرت افتادهتر از هر کشتی شکستهیی که وسط اقیانوس به تخته پارهیی چسبیده باشد. پس لابد میتوانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتی کلهی افتاب به شنیدن صدای ظریف عجیبی که گفت: «بی زحمت یک بره برام بکش!» از خواب پریدم.
-ها؟
-یک بره برام بکش…
چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشمهام را مالیدم و نگاه کردم ادم کوچولوی بسیار عجیبی را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلی است که بعد ها توانستم از او در ارم، گیرم البته انچه من کشیدهام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگی از نقاشی دلسردم کردند و جز بوای باز و بسته یاد نگرفتم چیزی بکشم.
با چشمهایی که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانی خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین ابادی مسکونی هزار میل فاصله داشتم و این ادمیزاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمیامد که راه گم کرده باشد یا از خستگی دم مرگ باشد یا از گشنگی دم مرگ باشد یا از تشنگی دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچهیی نمیبرد که هزار میل دور از هر ابادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.
این بهترین شکلی است که بعدها از او در اوردم
وقتی بالاخره صدام در امد، گفتم:
-اخه… تو این جا چه میکنی؟
و ان وقت او خیلی ارام، مثل یک چیز خیلی جدی، دوباره در امد که:
-بی زحمت واسهی من یک بره بکش.
ادم وقتی تحت تاثیر شدید رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمیکند. گرچه تو ان نقطهی هزار میل دورتر از هر ابادی مسکونی و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسی از جیبم در اوردم اما تازه یادم امد که انچه من یاد گرفتهام بیشتر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به ان موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نیستم.
بم جواب داد: -عیب ندارد، یک بره برام بکش.
از انجایی که هیچ وقت تو عمرم بره نکشیده بودم یکی از ان دو تا نقاشیای را که بلد بودم برایش کشیدم. ان بوای بسته را. ولی چه یکهای خوردم وقتی ان موجود کوچولو در امد که: -نه! نه! فیل تو شکم یک بوا نمیخواهم. بوا خیلی خطرناک است فیل جا تنگ کن. خانهی من خیلی کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.
-خب، کشیدم.
با دقت نگاهش کرد و گفت:
-نه! این که همین حالاش هم حسابی مریض است. یکی دیگر بکش.
-کشیدم.
لبخند با نمکی زد و در نهایت گذشت گفت:
-خودت که میبینی… این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه…
باز نقاشی را عوض کردم.
ان را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-این یکی خیلی پیر است… من یک بره میخواهم که مدت ها عمر کند…
باری چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم رو بی حوصلگی جعبهای کشیدم که دیوارهاش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:
-این یک جعبه است. برهای که میخواهی این تو است.
و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوی من قیافهاش از هم باز شد و گفت:
-اها… این درست همان چیزی است که میخواستم! فکر میکنی این بره خیلی علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-اخر جای من خیلی تنگ است…
-هر چه باشد حتما بسش است. برهیی که بت دادهام خیلی کوچولوست.
-ان قدرهاهم کوچولو نیست… اه! گرفته خوابیده…
و این جوری بود که من با شهریار کوچولو اشنا شدم.
۳
خیلی طول کشید تا توانستم بفهمم از کجا امده. شهریار کوچولو که مدام مرا سوال پیچ میکرد خودش انگار هیچ وقت سوالهای مرا نمیشنید. فقط چیزهایی که جسته گریخته از دهنش میپرید کم کم همه چیز را به من اشکار کرد. مثلا اول بار که هواپیمای مرا دید (راستی من هواپیما نقاشی نمیکنم، سختم است.) ازم پرسید:
-این چیز چیه؟
-این «چیز» نیست: این پرواز میکند. هواپیماست. هواپیمای من است.
و از این که بهاش میفهماندم من کسیام که پرواز میکنم به خود میبالیدم.
حیرت زده گفت: -چی؟ تو از اسمان افتادهای؟
با فروتنی گفتم: -اره.
گفت: -اوه، این دیگر خیلی عجیب است!
و چنان قهقههی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم میخواهد دیگران گرفتاریهایم را جدی بگیرند.
خندههایش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از اسمان میایی! اهل کدام سیارهای؟…
بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابید. یکهو پرسیدم:
-پس تو از یک سیارهی دیگر امدهای؟
ارام سرش را تکان داد بی این که چشم از هواپیما بردارد.
اما جوابم را نداد، تو نخ هواپیما رفته بود و ارام ارام سر تکان میداد.
گفت: -هر چه باشد با این نباید از جای خیلی دوری امده باشی…
مدت درازی تو خیال فرو رفت، بعد برهاش را از جیب در اورد و محو تماشای ان گنج گرانبها شد.
فکر میکنید از این نیمچه اعتراف «سیارهی دیگر» او چه هیجانی به من دست داد؟ زیر پاش نشستم که حرف بیشتری از زبانش بکشم:
-تو از کجا میایی اقا کوچولوی من؟ خانهات کجاست؟ برهی مرا میخواهی کجا ببری؟
مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
-حسن جعبهای که بم دادهای این است که شبها میتواند خانهاش بشود.
-معلوم است… اما اگر بچهی خوبی باشی یک ریسمان هم بت میدهم که روزها ببندیش. یک ریسمان با یک میخ طویله…
انگار از پیشنهادم جا خورد، چون که گفت:
-ببندمش؟ چه فکر ها!
-اخر اگر نبندیش راه میافتد میرود گم میشود.
دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-مگر کجا میتواند برود؟
-خدا میداند. راست شکمش را میگیرد و میرود…
-بگذار برود…اوه، خانهی من انقدر کوچک است!
و شاید با یک خرده اندوه در امد که:
-یکراست هم که بگیرد برود جای دوری نمیرود…
۴
به این ترتیب از یک موضوع خیلی مهم دیگر هم سر در اوردم: این که سیارهی او کمی از یک خانهی معمولی بزرگتر بود.این نکته انقدرها به حیرتم نینداخت. میدانستم گذشته از سیارههای بزرگی مثل زمین و کیوان و تیر و ناهید که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سیارهی دیگر هم هست که بعضیشان از بس کوچکند با دوربین نجومی هم به هزار زحمت دیده میشوند و هرگاه اخترشناسی یکیشان را کشف کند به جای اسم شمارهای بهاش میدهد. مثلا اسمش را میگذارد «اخترک ۳۲۵۱».
دلایل قاطعی دارم که ثابت میکند شهریار کوچولو از اخترک ب۶۱۲ امدهبود.
شهریار کوجولو، بر اخترک ب۶۱۲
این اخترک را فقط یک بار به سال ۱۹۰۹ یک اخترشناس ترک توانسته بود ببیند که تو یک کنگرهی بینالمللی نجوم هم با کشفش هیاهوی زیادی به راه انداخت اما واسه خاطر لباسی که تنش بود هیچ کس حرفش را باور نکرد. ادم بزرگها این جوریاند!
بخت اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به پوشیدن لباس اروپاییها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و این بار با سر و وضع اراسته برای کشفش ارایهی دلیل کرد و این بار همه جانب او را گرفتند.
به خاطر ادم بزرگهاست که من این جزییات را در باب اخترک ب۶۱۲ برایتان نقل میکنم یا شمارهاش را میگویم چون که انها عاشق عدد و رقماند. وقتی با انها از یک دوست تازهتان حرف بزنید هیچ وقت ازتان دربارهی چیزهای اساسیاش سوال نمیکنند که هیج وقت نمیپرسند «اهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهایی را بیشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند یا نه؟» -میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگیرد؟» و تازه بعد از این سوالها است که خیال میکنند طرف را شناختهاند.
اگر به ادم بزرگها بگویید یک خانهی قشنگ دیدم از اجر قرمز که جلو پنجرههاش غرق شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتما بهشان گفت یک خانهی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که: -وای چه قشنگ!
یا مثلا اگر بهشان بگویید «دلیل وجود شهریار کوچولو این که تودلبرو بود و میخندید و دلش یک بره میخواست و بره خواستن، خودش بهترین دلیل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا میاندازند و باتان مثل بچهها رفتار میکنند! اما اگر بهشان بگویید «سیارهای که ازش امدهبود اخترک ب۶۱۲ است» بیمعطلی قبول میکنند و دیگر هزار جور چیز ازتان نمیپرسند. این جوریاند دیگر. نباید ازشان دلخور شد. بچهها باید نسبت به ادم بزرگها گذشت داشته باشند.
اما البته ماها که مفهوم حقیقی زندگی را درک میکنیم میخندیم به ریش هرچه عدد و رقم است! چیزی که من دلم میخواست این بود که این ماجرا را مثل قصهی پریا نقل کنم. دلم میخواست بگویم: «یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری یه شهریار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی میکرد همهاش یه خورده از خودش بزرگتر و واسه خودش پی دوست همزبونی میگشت…»، ان هایی که مفهوم حقیقی زندگی را درک کردهاند واقعیت قضیه را با این لحن بیشتر حس میکنند. اخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا میداند با نقل این خاطرات چه بار غمی روی دلم مینشیند. شش سالی میشود که دوستم با برهاش رفته. این که این جا میکوشم او را وصف کنم برای ان است که از خاطرم نرود. فراموش کردن یک دوست خیلی غمانگیز است. همه کس که دوستی ندارد. من هم میتوانم مثل ادم بزرگها بشوم که فقط اعداد و ارقام چشمشان را میگیرد. و باز به همین دلیل است که رفتهام یک جعبه رنگ و چند تا مداد خریدهام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشیدن یک بوای باز یا یک بوای بسته هیچ کار دیگری نکرده -و تازه ان هم در شش سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از ان حرفهاست! البته تا انجا که بتوانم سعی میکنم چیزهایی که میکشم تا حد ممکن شبیه باشد. گیرم به موفقیت خودم اطمینان چندانی ندارم. یکیش شبیه از اب در میاید یکیش نه. سر قد و قوارهاش هم حرف است. یک جا زیادی بلند درش اوردهام یک جا زیادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمین نیستم. خب، رو حدس و گمان پیش رفتهام؛ کاچی به ز هیچی. و دست اخر گفته باشم که تو بعض جزییات مهمترش هم دچار اشتباه شدهام. اما در این مورد دیگر باید ببخشید: دوستم زیر بار هیچ جور شرح و توصیفی نمیرفت. شاید مرا هم مثل خودش میپنداشت. اما از بخت بد، دیدن برهها از پشت جعبه از من بر نمیاید. نکند من هم یک خرده به ادم بزرگها رفتهام؟ «باید پیر شده باشم».
دانلود آهنگ این جوری بود که روزگارم احمد شاملو