دانلود آهنگ احمد شاملو اخترک پنجم
دانلود آهنگ احمد شاملو اخترک پنجم
ترانه های قدیمی خاطره انگیز و زیرخاکی شاد و غمگین ♫♪ ماندگار با کیفیت بالا ♫♪
“از آلبوم مسافر کوچولو”
ترانه از: “عمر خیام نیشابوری” , موزیک و تنظیم موسیقی : احمد شاملو
با لینک مستقیم , کیفیت های 320 و 128 MP3 , به همراه پخش آنلاین و سوپرایز کیفیت اورجینال ♫♪ + متن ♫♪ بسیار زیبا
Download a song of Ahmad Shamlou
.
متن آهنگ اخترک پنجم از احمد شاملو
اخترک پنجم چیز غریبی بود. از همهی اخترکهای دیگر کوچکتر بود، یعنی فقط به اندازهی یک فانوس پایهدار و یک فانوسبان جا داشت.
شهریار کوچولو از این راز سر در نیاورد که یک جا میان اسمان خدا تو اخترکی که نه خانهای روش هست نه ادمی، حکمت وجودی یک فانوس و یک فانوسبان چه میتواند باشد. با وجود این تو دلش گفت:
-خیلی احتمال دارد که این بابا عقلش پارهسنگ ببرد. اما به هر حال از پادشاه و خودپسند و تاجرپیشه و مسته کم عقلتر نیست. دست کم کاری که میکند یک معنایی دارد. فانوسش را که روشن میکند عینهو مثل این است که یک ستارهی دیگر یا یک گل به دنیا میاورد و خاموشش که میکند پنداری گل یا ستارهای را میخواباند. سرگرمی زیبایی است و چیزی که زیبا باشد بی گفتوگو مفید هم هست.
وقتی رو اخترک پایین امد با ادب فراوان به فانوسبان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خیر!
-دستور چیه؟
-این است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوسبان جواب داد: -خب دستور است دیگر.
شهریار کوچولو گفت: -اصلا سر در نمیارم.
فانوسبان گفت: -چیز سر در اوردنییی توش نیست که. دستور دستور است. روز بخیر!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پیشانیش را خشکاند و گفت:
-کار جانفرسایی دارم. پیشتر ها معقول بود: صبح خاموشش میکردم و شب که میشد روشنش میکردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم میتوانستم بگیرم بخوابم…
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوسبان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همین جاست: سیاره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سیاره دقیقهای یک بار دور خودش میگردد دیگر من یک ثانیه هم فرصت استراحت ندارم: دقیقهای یک بار فانوس را روشن میکنم یک بار خاموش.
-چه عجیب است! تو اخترک تو شبانه روز همهاش یک دقیقه طول میکشد!
فانوسبان گفت: -هیچ هم عجیب نیست. الان یک ماه تمام است که ما داریم با هم اختلاط میکنیم.
-یک ماه؟
-اره. سی دقیقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
شهریار کوچولو به فانوسبان نگاه کرد و حس کرد این مرد را که تا این حد به دستور وفادار است دوست میدارد. یاد افتابغروبهایی افتاد که ان وقتها خودش با جابهجا کردن صندلیش دنبال میکرد. برای این که دستی زیر بال دوستش کرده باشد گفت:
-میدانی؟ یک راهی بلدم که میتوانی هر وقت دلت بخواهد استراحت کنی.
فانوسبان گفت: -ارزوش را دارم.
اخر ادم میتواند هم به دستور وفادار بماند هم تنبلی کند.
شهریار کوچولو دنبال حرفش را گرفت و گفت:
-تو، اخترکت انقدر کوچولوست که با سه تا شلنگ برداشتن میتوانی یک بار دور بزنیش. اگر ان اندازه که لازم است یواش راه بروی میتوانی کاری کنی که مدام تو افتاب بمانی. پس هر وقت خواستی استراحت کنی شروع میکنی به راهرفتن… به این ترتیب روز هرقدر که بخواهی برایت کش میاید.
فانوسبان گفت: -این کار گرهی از بدبختی من وا نمیکند. تنها چیزی که تو زندگی ارزویش را دارم یک چرت خواب است.
شهریار کوچولو گفت: -این یکی را دیگر باید بگذاری در کوزه.
فانوسبان گفت: -اره. باید بگذارمش در کوزه… صبح بخیر!
و فانوس را خاموش کرد.
شهریار کوچولو میان راه با خودش گفت: گرچه انهای دیگر، یعنی خودپسنده و تاجره اگر این را میدیدند دستش میانداختند و تحقیرش میکردند، هر چه نباشد کار این یکی به نظر من کمتر از کار انها بیمعنی و مضحک است. شاید به خاطر این که دست کم این یکی به چیزی جز خودش مشغول است.
از حسرت اهی کشید و همان طور با خودش گفت:
-این تنها کسی بود که من میتوانستم باش دوست بشوم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
چیزی که جرات اعترافش را نداشت حسرت او بود به این اخترک کوچولویی که، بخصوص، به هزار و چهارصد و چهل بار غروب افتاب در هر بیست و چهار ساعت برکت پیدا کرده بود.
۱۵
اخترک ششم اخترکی بود ده بار فراختر، و اقاپیرهای توش بود که کتابهای کتوکلفت مینوشت.
همین که چشمش به شهریار کوچولو افتاد با خودش گفت:
-خب، این هم یک کاشف!
شهریار کوچولو لب میز نشست و نفس نفس زد. نه این که راه زیادی طی کرده بود؟
اقا پیره بهاش گفت: -از کجا میایی؟
شهریار کوچولو گفت: -این کتاب به این کلفتی چی است؟ شما اینجا چهکار میکنید؟
اقا پیره گفت: -من جغرافیدانم.
-جغرافیدان چه باشد؟
-جغرافیدان به دانشمندی میگویند که جای دریاها و رودخانهها و شهرها و کوهها و بیابانها را میداند.
شهریار کوچولو گفت: -محشر است. یک کار درست و حسابی است.
و به اخترک جغرافیدان، این سو و انسو نگاهی انداخت. تا ان وقت اخترکی به این عظمت ندیدهبود.
-اخترکتان خیلی قشنگ است. اقیانوس هم دارد؟
جغرافیدان گفت: -از کجا بدانم؟
شهریار کوچولو گفت: -عجب! (بد جوری جا خورده بود) کوه چهطور؟
جغرافیدان گفت: -از کجا بدانم؟
-شهر، رودخانه، بیابان؟
جغرافیدان گفت: از اینها هم خبری ندارم.
-اخر شما جغرافیدانید؟
جغرافیدان گفت: -درست است ولی کاشف که نیستم. من حتا یک نفر کاشف هم ندارم. کار جغرافیدان نیست که دورهبیفتد برود شهرها و رودخانهها و کوهها و دریاها و اقیانوسها و بیابانها را بشمرد. مقام جغرافیدان برتر از ان است که دوره بیفتد و ولبگردد. اصلا از اتاق کارش پا بیرون نمیگذارد بلکه کاشفها را ان تو میپذیرد ازشان سوالات میکند و از خاطراتشان یادداشت بر میدارد و اگر خاطرات یکی از انها به نظرش جالب امد دستور میدهد روی خلقیات ان کاشف تحقیقاتی صورت بگیرد.
-برای چه؟
-برای این که اگر کاشفی گندهگو باشد کار کتابهای جغرافیا را به فاجعه میکشاند. هکذا کاشفی که اهل پیاله باشد.
-ان دیگر چرا؟
b-چون ادمهای دایمالخمر همه چیز را دوتا میبینند. ان وقت جغرافیدان برمیدارد جایی که یک کوه
بیشتر نیست مینویسد دو کوه.
شهریار کوچولو گفت: -پس من یک بابایی را میشناسم که کاشف هجوی از اب در میاید.
-بعید نیست. بنابراین، بعد از ان که کاملا ثابت شد پالان کاشف کج نیست تحقیقاتی هم روی کشفی که کرده انجام میگیرد.
-یعنی میروند میبینند؟
-نه، این کار گرفتاریش زیاد است. از خود کاشف میخواهند دلیل بیاورد. مثلا اگر پای کشف یک کوه بزرگ در میان بود ازش میخواهند سنگهای گندهای از ان کوه رو کند.
جغرافیدان ناگهان به هیجان در امد و گفت: -راستی تو داری از راه دوری میایی! تو کاشفی! باید چند و چون اخترکت را برای من بگویی.
و با این حرف دفتر و دستکش را باز کرد و مدادش را تراشید. معمولا خاطرات کاشفها را اول بامداد یادداشت میکنند و دست نگه میدارند تا دلیل اقامه کند، ان وقت با جوهر مینویسند.
گفت: -خب؟
شهریار کوچولو گفت: -اخترک من چیز چندان جالبی ندارد. اخر خیلی کوچک است. سه تا اتشفشان دارم که دوتاش فعال است یکیش خاموش. اما، خب دیگر، ادم کف دستش را که بو نکرده.
جغرافیدان هم گفت: -ادم چه میداند چه پیش میاید.
-یک گل هم دارم.
-نه، نه، ما دیگر گل ها را یادداشت نمیکنیم.
-چرا؟ گل که زیباتر است.
-برای این که گلها فانیاند.
-فانی یعنی چی؟
جغرافیدان گفت: -کتابهای جغرافیا از کتابهای دیگر گرانبهاترست و هیچ وقت هم از اعتبار نمیافتد. بسیار به ندرت ممکن است یک کوه جا عوض کند. بسیار به ندرت ممکن است اب یک اقیانوس خالی شود. ما فقط چیزهای پایدار را مینویسیم.
شهریار کوچولو تو حرف او دوید و گفت: -اما اتشفشانهای خاموش میتوانند از نو بیدار بشوند. فانی را نگفتید یعنی چه؟
جغرافیدان گفت: -اتشفشان چه روشن باشد چه خاموش برای ما فرقی نمیکند. انچه به حساب میاید خود کوه است که تغییر پیدا نمیکند.
شهریار کوچولو که تو تمام عمرش وقتی چیزی از کسی میپرسید دیگر دست بردار نبود دوباره سوال کرد: -فانی یعنی چه؟
-یعنی چیزی که در اینده تهدید به نابودی شود.
-گل من هم در اینده نابود میشود؟
-البته که میشود.
شهریار کوچولو در دل گفت: «گل من فانی است و جلو دنیا برای دفاع از خودش جز چهارتا خار هیچی ندارد، و ان وقت مرا بگو که او را توی اخترکم تک و تنها رها کردهام!»
این اولین باری بود که دچار پریشانی و اندوه میشد اما توانست به خودش مسلط بشود. پرسید: -شما به من دیدن کجا را توصیه میکنید؟
جغرافیدان بهاش جواب داد: -سیارهی زمین. شهرت خوبی دارد…
و شهریار کوچولو هم چنان که به گلش فکر میکرد به راه افتاد.
۱۶
لاجرم، زمین، سیارهی هفتم شد.
زمین، فلان و بهمان سیاره نیست. رو پهنهی زمین یکصد و یازده پادشاه (البته بامحاسبهی پادشاهان سیاهپوست)، هفت هزار جغرافیدان، نهصد هزار تاجرپیشه، پانزده کرور میخواره و ششصد و بیست و دو کرور خودپسند و به عبارت دیگر حدود دو میلیارد ادم بزرگ زندگی میکند. برای انکه از حجم زمین مقیاسی به دستتان بدهم بگذارید بهتان بگویم که پیش از اختراع برق مجبور بودند در مجموع شش قارهی زمین وسایل زندگی لشکری جانانه شامل یکصد و شصت و دو هزار و پانصد و یازده نفر فانوسبان را تامین کنند.
روشن شدن فانوسها از دور خیلی باشکوه بود. حرکات این لشکر مثل حرکات یک بالهی تو اپرا مرتب و منظم بود. اول از همه نوبت فانوسبانهای زلاندنو و استرالیا بود. اینها که فانوسهاشان را روشن میکردند، میرفتند میگرفتند میخوابیدند ان وقت نوبت فانوسبانهای چین و سیبری میرسید که به رقص درایند. بعد، اینها با تردستی تمام به پشت صحنه میخزیدند و جا را برای فانوسبانهای ترکیه و هفت پرکنهی هند خالی می کردند. بعد نوبت به فانوسبانهای امریکایجنوبی میشد. و اخر سر هم نوبت فانوسبانهای افریقا و اروپا میرسد و بعد نوبت فانوسبانهای امریکای شمالی بود. و هیچ وقت خدا هم هیچکدام اینها در ترتیب ورودشان به صحنه دچار اشتباه نمیشدند. چه شکوهی داشت! میان این جمع عظیم فقط نگهبان تنها فانوس قطب شمال و همکارش نگهبان تنها فانوس قطب جنوب بودند که عمری به بطالت و بیهودگی میگذراندند: اخر انها سالی به سالی همهاش دو بار کار میکردند.
۱۷
ادمی که اهل اظهار لحیه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعریف قضیهی فانوسبانها برای شما انقدرهاروراست نبودم. میترسم به انهایی که زمین ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم. انسانها رو پهنهی زمین جای خیلی کمی را اشغال میکنند. اگر همهی دو میلیارد نفری که رو کرهی زمین زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات میروند یک خورده جمع و جور بایستند راحت و بیدرپسر تو میدانی به مساحت بیست میل در بیست میل جا میگیرند. همهی جامعهی بشری را میشود یکجا روی کوچکترین جزیرهی اقیانوس ارام کپه کرد.
البته گفتوگو ندارد که ادم بزرگها حرفتان را باور نمیکنند. اخر تصور انها این است که کلی جا اشغال کردهاند، نه اینکه مثل بایوبابها خودشان را خیلی مهم میبینند؟ بنابراین بهشان پیشنهاد میکنید که بنشینند حساب کنند. انها هم که عاشق اعداد و ارقامند، پس این پیشنهاد حسابی کیفورشان میکند. اما شما را به خدا بیخودی وقت خودتان را سر این جریمهی مدرسه به هدر ندهید. این کار دو قاز هم نمیارزد. به من که اطمینان دارید. شهریار کوچولو پاش که به زمین رسید از این که دیارالبشری دیده نمیشد سخت هاج و واج ماند.
تازه داشت از این فکر که شاید سیاره را عوضی گرفته ترسش بر میداشت که چنبرهی مهتابی رنگی رو ماسهها جابهجا شد.
شهریار کوچولو همینجوری سلام کرد.
مار گفت: -سلام.
شهریار کوچولو پرسید: -رو چه سیارهای پایین امدهام؟
مار جواب داد: -رو زمین تو قارهی افریقا.
-عجب! پس رو زمین انسان به هم نمیرسد؟
مار گفت: -اینجا کویر است. تو کویر کسی زندگی نمیکند. زمین بسیار وسیع است.
شهریار کوچولو رو سنگی نشست و به اسمان نگاه کرد. گفت: -به خودم میگویم ستارهها واسه این روشنند که هرکسی بتواند یک روز مال خودش را پیدا کند!… اخترک مرا نگاه! درست بالا سرمان است… اما چهقدر دور است!
مار گفت: -قشنگ است. اینجا امدهای چه کار؟
شهریار کوچولو گفت: -با یک گل بگومگویم شده.
مار گفت: -عجب!
و هر دوشان خاموش ماندند.
دست اخر شهریار کوچولو درامد که: -ادمها کجاند؟ ادم تو کویر یک خرده احساس تنهایی میکند.
مار گفت: -پیش ادمها هم احساس تنهایی میکنی.
شهریار کوچولو مدت درازی تو نخ او رفت و اخر سر بهاش گفت: -تو چه جانور بامزهای هستی! مثل یک انگشت، باریکی.
مار گفت: -عوضش از انگشت هر پادشاهی مقتدرترم.
شهریار کوچولو لبخندی زد و گفت: -نه چندان… پا هم که نداری. حتا راه هم نمیتونی بری…
-من میتونم تو را به چنان جای دوری ببرم که با هیچ کشتییی هم نتونی بری.
مار این را گفت و دور قوزک پای شهریار کوچولو پیچید. عین یک خلخال طلا. و باز درامد که: -هر کسی را لمس کنم به خاکی که ازش درامده بر میگردانم اما تو پاکی و از یک سیارهی دیگر امدهای…
شهریار کوچولو جوابی بش نداد.
-تو رو این زمین خارایی انقدر ضعیفی که به حالت رحمم میاید. روزیروزگاری اگر دلت خیلی هوای اخترکت را کرد بیا من کمکت کنم… من میتوانم…
شهریار کوچولو گفت: -اره تا تهش را خواندم. اما راستی تو چرا همهی حرفهایت را به صورت معما درمیاری؟
مار گفت: -حلال همهی معماهام من.
و هر دوشان خاموش شدند.
۱۸
شهریار کوچولو کویر را از پاشنه درکرد و جز یک گل به هیچی برنخورد: یک گل سه گلبرگه. یک گل ناچیز.
شهریار کوچولو گفت: -سلام.
گل گفت: -سلام.
شهریار کوچولو با ادب پرسید: -ادمها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را دیدهبود. این بود که گفت: -ادمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تایی باشد. سالها پیش دیدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پیداشان کرد. باد اینور و انور میبردشان؛ نه این که ریشه ندارند؟ بیریشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهریار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.
دانلود آهنگ اخترک پنجم احمد شاملو
دیدگاه خود را بگذارید