ایزی موزیک » Ahmad Shamlou » دانلود آهنگ احمد شاملو افسانه

دانلود آهنگ احمد شاملو افسانه

دانلود آهنگ احمد شاملو افسانه

ترانه های قدیمی خاطره انگیز و زیرخاکی‌ شاد و غمگین ♫♪ ماندگار با کیفیت بالا ♫♪

“از آلبوم اشعار نیما یوشیج”

ترانه از: ” نیما یوشیج”. موزیک و تنظیم موسیقی : احمد شاملو

با لینک مستقیم , کیفیت های 320 و 128 MP3 , به همراه پخش آنلاین و سوپرایز کیفیت اورجینال ♫♪ + متن ♫♪ بسیار زیبا

Download a song of Ahmad Shamlou Afsaneh

دانلود آهنگ احمد شاملو افسانه

.

متن آهنگ افسانه از احمد شاملو

1

در شب تیره، دیوانه ای کاو دل به رنگی گریزان سپرده، در دره ی سرد و خلوت نشسته همچو ساقه ی گیاهی فسرده می کند داستانی غم اور.

2

در میان بس اشفته مانده، قصه ی دانه اش هست و دامی. وز همه گفته، ناگفته مانده از دلی رفته دارد پیامی. داستان از خیالی پریشان:

3

ای دل من، دل من، دل من! بینوا، مضطرا، قابل من! با همه خوبی و قدر و دعوی از تو اخر چه شد حاصل من، جز سرشکی به رخساره ی غم؟

4

اخر ای بینوا دل! چه دیدی که ره رستگاری بریدی؟ مرغ هرزه درایی، که بر هر شاخی و شاخساری پریدی! تا بماندی زبون و فتاده؟

5

می توانستی ای دل، رهیدن گر نخوردی فریب زمانه، انچه دیدی، ز خود دیدی و بس هر دمی یک ره و یک بهانه تا تو ای مست! با من ستیزی،

6

تا به سرمستی و غمگساری با فسانه کنی دوستاری. عالمی دایم از وی گریزد، با تو او را بود سازگاری مبتلایی نیابد به از تو.

7

افسانه: مبتلایی که ماننده ی او

کس در این راه لغزان ندیده.

اه! دیری است کاین قصه گویند:

از بر شاخه مرغی پریده

مانده بر جای از او اشیانه.

8

لیک این اشیانها سراسر

بر کف بادها اندر ایند.

رهروان اندر این راه هستند

کاندر این غم، به غم می سرایند ….

او یکی نیز از رهروان بود.

9

در بر این خرابه مغاره،

وین بلند اسمان و ستاره،

سالها با هم افسرده بودید

وز حوادث به دل، پاره پاره

او ترا بوسه می زد، تو او را …))

10

عاشق: سالها با هم افسرده بودیم

سالها همچو واماندگانی،

لیک موجی که اشفته می رفت

بودش از تو به لب داستانی.

می زدت لب، در ان موج، لبخند.

11

افسانه: من بر ان موج اشفته دیدم

یکه تازی سراسیمه.

عاشق: اما

من سوی گلعذاری رسیدم

درهمش گیسوان چون معما،

همچنان گردبادی مشوش.

12

افسانه: من در این لحظه، از راه پنهان

نقش می بستم از او بر ابی.

عاشق: اه! من بوسه می دادم از دور

بر رخ او به خوابی چه خوابی

با چه تصویرهای فسونگر.

13

ای فسانه، فسانه، فسانه!

ای خدنگ ترا من نشانه!

ای علاج دل، ای داروی درد

همره گریه های شبانه،

با من سوخته در چه کاری؟

14

چیستی؟ ای نهان از نظرها!

ای نشسته سر رهگذرها!

از پسرها همه ناله بر لب،

ناله ی تو همه از پدرها!

تو که ای؟ مادرت که؟ پدر که؟

15

چون ز گهواره بیرونم اورد

مادرم، سرگذشت تو می گفت،

بر من از رنگ و روی تو می زد،

دیده از جذبه های تو می خفت.

می شدم بیهش و محو و مفتون.

16

رفته رفته که بر ره فتادم

از پی بازی بچگانه،

هر زمانی که شب در رسیدی

بر لب چشمه و رودخانه،

در نهان، بانگ تو می شنیدم.

17

ای فسانه! مگر تو نبودی

ان زمانی که من در صحاری

می دویدم چو دیوانه، تنها،

داشتم زاری و اشکباری،

تو مرا اشکها می ستردی؟

18

ان زمانی که من، مست گشته،

زلف ها می فشاندم بر باد،

تو نبودی مگر که هماهنگ

می شدی با من زار و ناشاد،

می زدی بر زمین اسمان را؟

19

در بر گوسفندان، شبی تار

بودم افتاده من، زرد و بیمار،

تونبودی مگر ان هیولا،

– ان سیاه مهیب شرر بار

که کشیدم ز بیم تو فریاد؟

20

دم، که لبخندهای بهاران

بود با سبزه ی جویباران

از بر پرتو ماه تابان

در بن صخره ی کوهساران،

هر کجا، بزم و رزمی تو را بود.

21

بلبل بینوا ناله می زد.

بر رخ سبزه، شب ژاله می زد.

روی ان ماه، از گرمی عشق،

چون گل نار، تبخاله می زد.

می نوشتی تو هم سرگذشتی …

22

سرگذشت منی ای فسانه!

که پریشانی و غمگساری؟

یا دل من به تشویق بسته

یا که دو دیده ی اشکباری؟

یا که شیطان رانده ز هر جای؟

23

قلب پر گیرودار منی تو

که چنین ناشناسی و گمنام؟

یا سرشت منی، که نگشتی

در پی رونق و شهرت و نام؟

یا تو بختی که از من گریزی؟

24

هر کس از جانب خود تو را راند

بی خبر که تویی جاودانه.

تو که ای؟ ای ز هر جای رانده

با منت بوده ره، دوستانه؟

قطره ی اشکی ایا تو، یا غم؟

25

یاد دارم شبی ماهتابی

بر سر کوه نوبن نشسته،

دیده از سوز دل، خواب رفته

دل ز غوغای دو دیده رسته،

سرد بادی دمید از بر کوه

26

گفت با من که: ای طفل محزون!

از چه از خانه ی خود جدایی؟

چیست گمگشته ی تو دراین جا؟

طفل! گل کرده با دلربایی

کرگویجی در این دره ی تنگ

27

چنگ در زلف من زد چو شانه،

نرم و اهسته و دوستانه

با من خسته ی بینوا داشت

بازی و شوخی بچگانه …

ای فسانه! تو ان باد سردی؟

28

ای بسا خنده ها که زدی تو

بر خوشی و بدی گل من.

ای بسا کامدی اشکریزان

بر من و بر دل و حاصل من.

تو ددی، یا که رویی پری وار

29

ناشناسا! که هستی که هر جا

با من بینوا بوده ای تو؟

هر زمانم کشیده در اغوش،

بیهشی من افزوده ای تو

ای فسانه! بگو، پاسخم ده!

30

افسانه: بس کن از پرسش ای سوخته دل!

بس که گفتی، دلم ساختی خون.

باورم شد که از غصه مستی.

هر که را غم فزون، گفته افزون

عاشقا! تو مرا می شناسی:

31

از دل بی هیاهو نهفته،

من یک اواره ی اسمانم.

وز زمان و زمین بازمانده،

هر چه هستم، بر عاشقانم:

انچه گویی منم، وانچه خواهی.

32

من وجودی کهن کار هستم،

خوانده ی بی کسان گرفتار.

بچه ها را به من، مادر پیر

بیم و لرزه دهد، در شب تار.

من یکی قصه ام بی سر و بن

33

عاشق: تو یکی قصه ای؟

افسانه: اری، اری

قصه ی عاشق بیقراری.

نا امیدی، پر از اضطرابی

که به اندوه و شب زنده داری

سالها در غم و انزوا زیست.

34

قصه ی عاشقی پر ز بیم ام

گر مهیبم چو دیو صحاری،

ور مرا پیرزن روستایی

غول خواند ز ادم فراری،

زاده ی اضطراب جهانم.

35

یک زمان دختری بوده ام من.

نازنین دلبری بوده ام من.

چشم ها پر ز اشوب کرده،

یکه افسونگری بوده ام من.

امدم بر مزاری نشسته

36

چنگ سازنده ی من به دستی،

دست دیگر یکی جام باده.

نغمه ای ساز ناکرده، سرمست،

شد ز چشم سیاهم، گشاده

قطره قطره سرشک پر از خون.

در همین لحظه، تاریک می شد

در افق، صورت ابر خونین.

در میان زمین و فلک بود

اختلاط صداهای سنگین.

دود از این بام می رفت بالا.

38

خواب امد مرا دیدگان بست

جام و چنگم فتادند از دست.

چنگ پاره شد و جام بشکست،

من ز دست دل و دل ز من رست،

رفتم و دیگرم تو ندیدی.

39

ای بسا وحشت انگیز شبها

کز پس ابرها شد پدیدار

قامتی که ندانستی اش کیست،

با صدایی حزین و دل ازار

نام من در بن گوش تو گفت.

40

عاشقا! من همان ناشناسم

ان صدایم که از دل براید.

صورت مردگان جهانم.

یک دمم که چو برقی سراید.

قطره ی گرم چشمی ترم من.

41

چه در ان کوه ها داشت می ساخت

دست مردم، بیالوده در گل

لیک افسوس! از ان لحظه دیگر

ساکنین را نشد هیچ حاصل.

سالها طی شدند از پس هم …

42

یک گوزن فراری در انجا

شاخه ای را ز برگش تهی کرد …

گشت پیدا صداهای دیگر …

شکل مخروطی خانه ای فرد …

گله ی چند بز در چراگاه …

43

بعد از این، مرد چوپان پیری

اندر ان تنگنا جست خانه.

قصه ای گشت پیدا، که در ان

بود گم هر سراغ ونشانه،

کرد از من در این راه معنی.

44

کی دلی باخبر بود از این راز

که بر ان جغد هم خواند غمناک؟

ریخت ان خانه ی شوق از هم،

چون نه جز نقش ان ماند بر خاک.

هر چه، بگریست، جز چشم شیطان.

عاشق: ای فسانه! خسانند انان

که فرو بسته ره را به گلزار.

خس به صد سال طوفان ننالد

گل ز یک تندباد است بیمار.

تو مپوشان سخن ها که داری.

46

تو بگو با زبان دل خود

هیچکس گوی نپسندد ان را –

می توان حیله ها راند در کار،

عیب باشد ولی نکته دان را

نکته پوشی پی حرف مردم.

47

این، زبان دل افسردگان است،

نه زبان پی نام خیزان،

گوی در دل نگیرد کسش هیچ.

ما که در این جهانیم سوزان

حرف خود را بگیریم دنبال:

48

کی در ان کلبه های دگر بود؟

افسانه: هیچکس جز من، ای عاشق مست!

دیدی ان شور و بشنیدی ان بانگ

از بن بام هایی که بشکست،

روی دیوارهایی که ماندند.

49

در یکی کلبه ی خرد چوبین،

طرف ویرانه ای، یاد داری؟

که یکی پیرزن روستایی

پنبه می رشت و می کرد زاری،

خامشی بود و تاریکی شب.

50

باد سرد از برون نعره می زد.

اتش اندر دل کلبه می سوخت.

دختری ناگه از در درامد

که همی گفت و بر سر همی کوفت:

– ای دل من، دل من، دل من!

51

اه از قلب خسته براورد.

در بر مادر افتاد و شد سرد.

این چنین دختر بی دلی را

هیچ دانی چه زار و زبون کرد؟

عشق فانی کننده. منم عشق!

52

حاصل زندگانی منم، من!

روشنی جهانی منم، من!

من، فسانه، دل عاشقانم،

گر بود جسم و جانی، منم، من!

زاده ی عشق و نوباوه ی اشک.

53

یاد می اوری ان خرابه،

ان شب و جنگل الیو را

که تو از کهنه ها می شمردی

می زدی بوسه خوبان نو را؟

زان زمان ها مرا دوست بودی.

54

عاشق: ان زمانها، که از ان به ره ماند

همچنان کز سواری غباری …

افسانه: تندخیزی که، ره شد پس از او

جای خالی نمای سواری

طعمه ی این بیابان موحش.

55

عاشق: لیک در خنده اش، ان نگارین،

مست می خواند و سرمست می رفت.

تا شناسد حریفش به مستی،

جام هر جای بر دست می رفت.

چه شبی، ماه خندان، چمن نرم.

56

افسانه: اه، عاشق! سحر بود ان دم

سینه ی اسمان باز و روشن.

شد ز ره کاروان طربناک

جرسش را بجا ماند شیون.

اتشش را اجاقی که شد سرد.

57

عاشق: کوه ها راست استاده بودند،

دره ها همچون دزدان خمیده.

افسانه: اری ای عاشق! افتاده بودند

دل ز کف دادگان! وارمیده،

داستانیم از انجاست در یاد:

58

هر کجا فتنه بود و شب و کین،

مردمی، مردمی کرده نابود.

بر سر کوه های کپاچین

نقطه ای سوخت در پیکر دود،

طفل بیتابی امد به دنیا …

59

تا به هم یار و دمساز باشیم،

نکته ها امد از قصه کوتاه.

اندر ان گوشه، چوپان زنی، زود

ناف از شیرخواری ببرید.

عاشق: اه!

چه زمانی، چه دلکش زمانی!

60

قصه ی شادمان دلی بود،

باز امد سوی خانه ی دل …

افسانه: عاشقا! جغد گو بود و بودش

اشنایی به ویرانه ی دل.

عاشق: اری افسانه! یک جغد غمناک.

61

هر دم امشب، از انان که بودند

یاد می اورد جغد باطل.

ایستاده ست، استاده گویی

ان نگارین به ویران ناتل

دست بر دست و با چشم نمناک.

62

افسانه: امده از مزار مقدس

عاشقا! راه درمان بجوید.

عاشق: امده با زبانی که دارد

قصه ی رفتگان را بگوید.

زندگان را بیابد در این غم.

افسانه: امده تا به دست اورد باز،

عاشق! ان را که بر جا نهاده ست

لیک چه سود، کاندر بیابان

هول را باز دندان گشاده ست.

باید این جام گردد شکسته.

64

به که ای نقشبند فسونکار!

نقش دیگر براری که شاید

اندر این پرده، در نقشبندی

بیش از این نز غمت غم فزاید.

جلوه گیرد سپید، از سیاهی.

65

انچه بگذشت چون چشمه ی نوش

بود روزی بدانگونه کامروز.

نکته اینست، دریاب فرصت،

گنج در خانه ، دل رنج اندوز

از چه ایا چمن دلربا نیست؟

66

ان زمانی که امرود وحشی

سایه افکنده ارام بر سنگ،

کاکلی ها در ان جنگل دور

می سرایند باهم، هم اهنگ

گه یکی زان میان است خوانا.

67

شکوه ها را بنه، خیز و بنگر

که چگونه زمستان سر امد.

جنگل و کوه در رستخیز است،

عالم از تیره رویی در امد

چهره بگشاد و چون برق خندید.

68

توده ی برف از هم شکافید

قله ی کوه شد یکسر ابلق.

مرد چوپان در امد ز دخمه

خنده زد شادمان و موفق

که دگر وقت سبزه چرانی ست.

69

عاشقا! خیز کامد بهاران

چشمه ی کوچک از کوه جوشید،

گل به صحرا درامد چو اتش،

رود تیره چو توفان خروشید،

دشت از گل شده هفت رنگه.

70

ان پرنده پی لانه سازی

بر سر شاخه ها می سراید،

خار و خاشاک دارد به منقار،

شاخه ی سبز هر لحظه زاید

بچگانی همه خرد و زیبا. ))

71

عاشق: در سری ها به راه ورازون

گرگ، دزدیده، سر می نماید.

افسانه: عاشق! اینها چه حرفی ست؟ اکنون

گرگ کاو دیری انجا نپاید

از بهار است انگونه رقصان.

72

افتاب طلایی بتابید

بر سر ژاله ی صبحگاهی.

ژاله ها دانه دانه درخشند

همچو الماس و در اب، ماهی

بر سر موج ها زد معلق.

73

تو هم ای بینوا! شاد بخرام

که ز هر سو نشاط بهار است،

که به هر جا زمانه به رقص است،

تا به کی دیده ات اشکبار است؟

بوسه ای زن، که دوران رونده ست.

74

دور گردون گذشته ز خاطر!

روی دامان این کوه، بنگر

بره های سفید و سیه را،

نغمه ی زنگ ها را، که یکسر

چون دل عاشق، اوازه خوان اند!

75

بر سر سبزه ی بیشل، اینک

نازنینی است خندان نشسته،

از همه رنگ، گل های کوچک

گرد اورده و دسته بسته

تا کند هدیه ی عشقبازان.

76

همتی کن که دزدیده، او را

هر دمی جانب تو نگاهی ست.

عاشقا! گر سیه دوست داری،

اینک او را دو چشم سیاهی ست

که ز غوغای دل قصه گوی است.

77

عاشق: رو، فسانه! که این ها فریب است.

دل ز وصل و خوشی بی نصیب است.

دیدن و سوزش و شادمانی

چه خیالی و وهمی عجیب است.

بی خبر شاد و بینا فسرده ست.

78

خنده ای ناشکفت از گل من

که ز باران زهری نشد تر

من به بازار کالا فروشان

داده ام هر چه را، در برابر

شادی روز گمگشته ای را.

79

ای دریغا! دریغا! دریغا!

که همه فصل ها هست تیره.

از گذشته چو یاد اورم من،

چشم بیند، ولی خیره خیره،

پر ز حیرانی و ناگواری.

80

ناشناسی دلم برد و گم شد،

من پی دل، کنون بی قرارم.

لیکن از مستی باده ی دوش،

می روم، سرگران و خمارم.

جرعه ای بایدم، تا رهم من.

81

افسانه: که ز نو قطره ای چند ریزی؟

بینوا عاشقا!.

عاشق: گر نریزم

دل چگونه تواند رهیدن؟

چون توانم که دلشاد خیزم

بنگرم بر بساط بهاران؟

82

افسانه: حالیا تو بیا و رها کن

اول و اخر زندگانی.

وز گذشته میاور دگر یاد

که بدینها نیرزد جهانی.

که زبون دل خود شوی تو.

83

عاشق: لیک افسوس! چون مارم این درد

می گزد بند هر بند جان را.

پیچم از درد بر خود چو ماران،

تنگ کرده به تن استخوان را.

من چگونه دل خود فریبم؟

84

قلب من نامه ی اسمان هاست.

مدفن ارزوها و جانهاست.

ظاهرش خنده های زمانه ،

باطن ان سرشک نهان هاست.

چون رها دارمش؟ چون گریزم؟

85

همرها! باز امد سیاهی،

می برندم به خواهی نخواهی.

می درخشد ستاره بدانسان

که یکی شعله رو در تباهی.

می کشد باد، محکم غریوی.

86

زیر ان تپه ها که نهان است،

حالیا روبه اوازه خوان است.

کوه و جنگل بدان ماند اینجا،

که نمایشگه روبهان است.

هر پرنده به یک شاخه در خواب.

87

افسانه: هر پرنده به کنجی فسرده،

شب، دل عاشقی مست خورده.

عاشق: خسته این خاکدان، ای فسانه!

چشم ها بسته، خوابش ببرده.

با خیال دگر رفته از هوش.

88

بگذر از من، رها کن دلم را

که بسی خواب اشفته دیده ست.

عاشق و عشق و معشوق و عالم،

انچه دیده، همه خفته دیده ست.

عاشقم، خفته ام، غافلم من!

89

گل، به جامه درون پر ز ناز است.

بلبل شیفته، چاره ساز است.

رخ نتابیده، ناکام پژمرد.

بازگو! این چه غوغا، چه راز است

یک دم و این همه کشمکش ها؟

90

واگذار ای فسانه! که پرسم

زین ستاره هزاران حکایت

که: چگونه شکفت ان گل سرخ؟

چه شد؟ اکنون چه دارد شکایت؟

وز دم بادها، چون بپژمرد؟

91

انچه من دیده ام خواب بوده،

نقش ها بر رخ اب بوده.

عشق، هذیان بیماری ای بود،

یا خمار می ای ناب بوده.

همرها! این چه هنگامه ای بود؟

92

بر سر ساحل خلوتی، ما

می دویدیم و خوشحال بودیم.

با نفس های صبحی طربناک

نغمه های طرب می سرودیم.

نه غم روزگار جدایی.

93

کوچ می کرد با ما قبیله.

ما، شماله به کف، در بر هم.

کوه ها، پهلوانان خودسر،

سر برافراشته روی در هم.

گله ی ما، همه رفته از پیش.

94

تا دم صبح می سوخت اتش.

باد، فرسوده می رفت و می خواند.

مثل اینکه در ان دره ی تنگ،

عده ای رفته، یک عده می ماند

زیر دیوار از سرو و شمشاد .

95

اه، افسانه! با من بهشتی است

همچو ویرانه ای در بر من.

ابش از چشمه ی چشم غمناک،

خاکش، از مشت خاکستر من،

تا نبینی به صورت خموشم.

96

من بسی دیده ام صبح روشن،

گل به لبخند و جنگل سترده.

بس شبان اندر او ماه غمگین،

کاروان را جرسها فسرده،

پای من خسته، اندر بیابان.

97

دیده ام روی بیمارناکان

با چراغی که خاموش می شد ،

چون یکی داغ دل دیده محراب

ناله ای را نهان گوش می شد.

شکل دیوار، سنگین و خاموش.

98

درهم افتاد دندانه ی کوه.

سیل برداشت ناگاه فریاد.

فاخته کرد گم اشیانه

ماند توکا به ویرانه اباد،

رفت از یادش اندیشه ی جفت …

99

که تواند مرا دوست دارد؟

وندر ان بهره ی خود نجوید؟

هر کس از بهر خود در تکاپوست ،

کس نچیند گلی که نبوید.

عشق بی حظ و حاصل، خیالی ست!

100

انکه پشمینه پوشید دیری،

نغمه ها زد همه جاودانه؛

عاشق زندگانی خود بود

بی خبر، در لباس فسانه

خویشتن را فریبی همی داد.

101

خنده زد عقل زیرک بر این حرف

کز پی این جهان هم جهانی ست.

ادمی، زاده ی خاک ناچیز،

بسته ی عشق های نهانی ست،

عشوه ی زندگانی است این حرف.

102

بار رنجی به سر، بار صد رنج،

خواهی ار نکته ای بشنوی راست

محو شد جسم رنجور زاری،

ماند از او زبانی که گویاست

تا دهد شرح عشق دگرسان.

103

حافظا! این چه کید و دروغی ست

کز زبان می و جام و ساقی ست؟

نالی ار تا ابد، باورم نیست

که بر ان عشق بازی که باقی ست.

من بر ان عاشقم که رونده است.

104

در شگفتم، من و تو که هستیم؟

وز کدامین خم کهنه مستیم؟

ای بسا قیدها که شکستیم،

باز از قید وهمی نرستیم.

بی خبر خنده زن، بیهده نال.

105

ای فسانه! رها کن در اشکم

کاتشی شعله زد، جان من سوخت.

گریه را اختیاری نمانده ست،

من چه سازم؟ جز اینم نیاموخت

هرزه گردی دل، نغمه ی روح.

106

افسانه: عاشق! اینها سخن های تو بود

حرف، بسیارها می توان زد.

می توان چون یکی تکه ی دود

نقش تردید در اسمان زد،

می توان چون شبی ماند خاموش.

107

می توان چون غلامان، به طاعت

شنوا بود و فرمانبر، اما

عشق هر لحظه پرواز جوید،

عقل هر روز بیند معما،

و ادمیزاده در این کشاکش.

108

لیک یک نکته هست و نه جز این

ما شریک همیم اندر این کار.

صد اگر نقش از دل براید،

سایه انگونه افتد به دیوار

که ببینند و جویند مردم.

109

خیز اینک در این ره، که ما را

خبر از رفتگان نیست در دست.

نقشی اورده، نقشی ستانیم

ز انچه باید براین داستان بست

زشت و زیبا، نشانی که از ماست.

110

تو مرا خواهی و من تو را نیز،

این چه کبر و چه شوخی و نازی ست

به دو پا رانی، از دست خوانی،

با من ایا تو را قصد بازی ست؟

تو مرا سر به سر می گذاری؟

111

ای گل نوشکفته! اگر چند

زود گشتی زبون و فسرده،

از وفور جوانی چنینی

هر چه کان زنده تر، زود مرده.

با چنین زنده من کار دارم.

112

می زدم من در این کهنه گیتی

بر دل زندگان دایما دست.

در از این باغ اکنون گشادند

که در از خارزاران بسی بست

شد بهار تو با تو پدیدار.

113

نوگل من! گلی، گر چه پنهان

در بن شاخه ی خارزاری.

عاشق تو ، تو را باز یابد

سازد از عشق تو بی قراری،

هر پرنده، تو را اشنا نیست.

114

بلبل بینوا زی تو اید.

عاشق مبتلا زی تو اید.

طینت تو همه ماجرایی ست،

طالب ماجرا زی تو اید.

تو، تسلی ده عاشقانی!

115

عاشق: ای فسانه! مرا ارزو نیست

که بچینندم و دوست دارند.

زاده ی کوهم، اورده ی ابر،

به که بر سبزه ام واگذارند

با بهاری که هستم در اغوش.

116

کس نخواهد زند بر دلم دست،

که دلم اشیان دلی هست.

زاشیانم اگر حاصلی نیست،

من برانم کز ان حاصلی هست،

به فریب و خیالی منم خوش.

117

افسانه: عاشق! از هر فرینده کان هست،

یک فریب دلاویزتر، من!

کهنه خواهد شدن انچه خیزد،

یک دروغ کهن خیزتر، من!

رانده ی عاقلان، خوانده ی تو،

118

کرده در خلوت کوه، منزل.

عاشق: همچو من.))

افسانه: چون تو از درد خاموش.

بگذرانم ز چشم انچه بینم.

عاشق: تا بیابی دلی را همه جوش.

افسانه: دردش افتاده اندر رگ و پوست …

119

عاشقا! با همه این سخن ها

به محک امدت تکه ی زر.

چه خوشی، چه زبانی، چه مقصود؟

گردد این شاخه یک روز بی بر

لیک سیراب از این جوی اکنون.

120

یک حقیقت فقط هست بر جا:

انچنانی که بایست، بودن.

یک فریب است ره جسته هر جا:

چشم ها بسته، پابست بودن.

ما چنانیم لیکن، که هستیم.

121

عاشق: اه افسانه! حرفی ست این راست.

گر فریبی ز ما خواست، ماییم.

روزگاری اگر فرصتی ماند

بیش از این با هم اندر صفاییم،

همدل و همزبان و هم اهنگ.

122

تو دروغی، دروغی دلاویز

تو غمی، یک غم سخت زیبا.

بی بها مانده عشق و دل من،

می سپارم به تو، عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری.

123

ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد، تو!

چه کس ات گفت از این جای برخیز؟

چه کس ات گفت زین ره به یکسو،

همچو گل بر سر شاخه اویز،

همچو مهتاب در صحنه ی باغ؟

124

ای دل عاشقان! ای فسانه!

ای زده نقش ها بر زمانه!

ای که از چنگ خود باز کردی

نغمه های همه جاودانه،

بوسه، بوسه، لب عاشقان را.

125

در پس ابرهایم نهان دار،

تا صدای مرا جز فرشته

نشنود ایچ در اسمان ها،

کس نخواند ز من این نوشته

جز به دل عاشق بیقراری.

126

اشک من! ریز بر گونه ی او.

ناله ام در دل وی بیاکن.

روح گمنامم انجا فرود ار

که براید از انجای شیون،

اتش اشفته خیزد ز دلها.

127

هان! به پیش ای از این دره ی تنگ

که بهین خوابگاه شبانهاست،

که کسی را نه راهی بر ان است،

تا در اینجا که هر چیز تنهاست

بسراییم دلتنگ با هم …

دانلود آهنگ افسانه احمد شاملو

میانگین امتیاز 0 / 5. تعداد آرا: 0

بدون رای ! اولین کسی باش که رای میده !

دانلود دانلود 200 اهنگ برتر تاریخ ایران (یکجا)
پخش آنلاین موزیک

دیدگاه خود را بگذارید

    دانلود آهنگ های سال ۱۴۰۲ یکجا 😲