ایزی موزیک » Ahmad Shamlou » دانلود آهنگ احمد شاملو روز پنجم باز سر گوسفند

دانلود آهنگ احمد شاملو روز پنجم باز سر گوسفند

دانلود آهنگ احمد شاملو روز پنجم باز سر گوسفند

ترانه های قدیمی خاطره انگیز و زیرخاکی‌ شاد و غمگین ♫♪ ماندگار با کیفیت بالا ♫♪

“از آلبوم مسافر کوچولو”

ترانه از: “عمر خیام نیشابوری” , موزیک و تنظیم موسیقی : احمد شاملو

با لینک مستقیم , کیفیت های 320 و 128 MP3 , به همراه پخش آنلاین و سوپرایز کیفیت اورجینال ♫♪ + متن ♫♪ بسیار زیبا

Download a song of Ahmad Shamlou

دانلود آهنگ احمد شاملو روز پنجم باز سر گوسفند

.

متن آهنگ روز پنجم باز سر گوسفند از احمد شاملو

روز پنجم باز سر گوسفند از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر در اوردم. مثل چیزی که مدت‌ه‌ا تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بی مقدمه از من پرسید:
-گوسفندی که بته ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟
-گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
-اره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟

من چه می‌دانستم؟ یکی از ان: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ی سفت موتور بودم. از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابی کار به ان سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست برج زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ی ابم هم که داشت ته می‌کشید بیش‌تر به وحشتم می‌انداخت.
-پس خارها فایده‌شان چسیت؟

شهریار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشید وسط دیگر به این مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. ان‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.
-د!
و پس از لحظه‌یی سکوت با یک جور کینه درامد که:
-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری ته دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با ان خارها چیز ترسناک وحشت‌اوری می‌شوند…

لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در ان لحظه داشتم تو دلم می‌گفتم: «اگر این مهره‌ی لعنتی همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ی چکش حسابش را می‌رسم.» اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
-تو فکر می‌کنی گل‌ها…
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمی‌کنم! اخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از انم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله‌ی مهم!

مرا می‌دید که چکش به دست با دست و بال سیاه روی چیزی که خیلی هم به نظرش زشت می‌امد خم شده‌ام.
-مثل ادم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنیدن این حرف خجل شدم اما او همین جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چیز را به هم می‌ریزی… همه چیز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

موهای طلایی طلاییش تو باد می‌جنبید.
-اخترکی را سراغ دارم که یک اقا سرخ رویه توش زندگی می‌کند. او هیچ وقت یک گل را بو نکرده، هیچ وقت یک ستاره‌را تماشا نکرده هیچ وقت کسی را دوست نداشته هیچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همین است که بگوید: «من یک ادم مهمم! یک ادم مهمم!» این را بگوید و از غرور به خودش باد کند. اما خیال کرده: او ادم نیست، یک قارچ است!
-یک چی؟
-یک قارچ!
حالا دیگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفید شده‌بود:
-کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود این کرورها سال است که بره‌ها گل‌ها را می‌خورند. ان وقت هیچ مهم نیست ادم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختن خارهایی که هیچ وقت خدا به هیچ دردی نمی‌خورند این قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ میان بره‌ها و گل‌ها هیچ مهم نیست؟ این موضوع از ان جمع زدن‌های اقا سرخ‌رویه‌ی شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نیست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک بره کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به یک ضرب پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همین قدر بس است که نگاهی به ان همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان ان ستاره‌هاست»، اما اگر بره گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام ان ستاره‌ها پتی کنند و خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟
دیگر نتوانست چیزی بگوید و ناگهان هق هق کنان زد زیر گریه.

حالا دیگر شب شده‌بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. دیگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می‌امد. رو ستاره‌ای، رو سیاره‌ای، رو سیاره‌ی من، زمین، شهریار کوچولویی بود که احتیاج به دلداری داشت! به اغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نیست. خودم واسه گوسفندت یک پوزه‌بند می‌کشم… خودم واسه گفت یک تجیر می‌کشم… خودم…» بیش از این نمی‌دانستم چه بگویم. خودم را سخت چلمن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور باید خودم را به‌اش برسانم یا به‌اش بپیوندم…p چه دیار اسرارامیزی است دیار اشک!
۸

راه شناختن ان گل را خیلی زود پیدا کردم:
تو اخترک شهریار کوچولو همیشه یک مشت گل‌های خیلی ساده در می‌امده. گل‌هایی با یک ردیف گلبرگ که جای چندانی نمی‌گرفته، دست و پاگیر کسی نمی‌شده. صبحی سر و کله‌شان میان علف‌ها پیدا می‌شده شب از میان می‌رفته‌اند. اما این یکی یک روز از دانه‌ای جوانه زده بود که خدا می‌دانست از کجا امده رود و شهریار کوچولو با جان و دل از این شاخاک نازکی که به هیچ کدام از شاخاک‌های دیگر نمی‌رفت مواظبت کرده‌بود. بعید بنود که این هم نوع تازه‌ای از بایوباب باشد اما بته خیلی زود از رشد بازماند و دست‌به‌کار اوردن گل شد. شهریار کوچولو که موقع نیش زدن ان غنچه‌ی بزرگ حاضر و ناظر بود به دلش افتاد که باید چیز معجزه‌اسایی از ان بیرون بیاید. اما گل تو پناه خوابگاه سبزش سر فرصت دست اندکار خودارایی بود تا هرچه زیباتر جلوه‌کند. رنگ‌هایش را با وسواس تمام انتخاب می‌کرد سر صبر لباس می‌پوشید و گلبرگ‌ها را یکی یکی به خودش می‌بست. دلش نمی‌خواست مثل شقایق‌ها با جامه‌ی مچاله و پر چروک بیرون بیاید.

نمی‌خواست جز در اوج درخشندگی زیباییش رو نشان بدهد!…

هوه، بله عشوه‌گری تمام عیار بود! ارایش پر راز و رمزش روزها و روزها طول کشید تا ان که سرانجام یک روز صبح درست با بر امدن افتاب نقاب از چهره برداشت و با این که با ان همه دقت و ظرافت روی ارایش و پیرایش خودش کار کرده بود خمیازه‌کشان گفت:
-اوه، تازه همین حالا از خواب پا شده‌ام… عذر می‌خواهم که موهام این جور اشفته‌است…

شهریار کوچولو نتوانست جلو خودش را بگیرد و از ستایش او خودداری کند:
-وای چه‌قدر زیبایید!
گل به نرمی گفت:
-چرا که نه؟ من و افتاب تو یک لحظه به دنیا امدیم…
شهریار کوچولو شستش خبردار شد که طرف ان‌قدرها هم اهل شکسته‌نفسی نیست اما راستی که چه‌قدر هیجان انگیز بود!
-به نظرم وقت خوردن ناشتایی است. بی زحمت برایم فکری بکنید.
و شهریار کوچولوی مشوش و در هم یک ابپاش اب خنک اورده به گل داده‌بود.

با این حساب، هنوزهیچی نشده با ان خودپسندیش که بفهمی‌نفهمی از ضعفش اب می‌خورد دل او را شکسته بود. مثلا یک روز که داشت راجع به چهارتا خارش حرف می‌زد یک‌هو در امده بود که:
-نکند ببرها با ان چنگال‌های تیزشان بیایند سراغم!
شهریار کوچولو ازش ایراد گرفته‌بود که:
-تو اخترک من ببر به هم نمی‌رسد. تازه ببرها که علف‌خوار نیستند.
گل به گلایه جواب داده بود:
-من که علف نیستم.
و شهریار کوچولو گفته بود:
-عذر می‌خواهم…
-من از ببرها هیچ ترسی ندارم اما از جریان هوا وحشت می‌کنم. تو دستگاه‌تان تجیر به هم نمی‌رسد؟
شهریار کوچولو تو دلش گفت: «وحشت از جریان هوا… این که واسه یک گیاه تعریفی ندارد… چه مرموز است این گل!»
-شب مرا بگذارید زیر یک سرپوش. این جا هواش خیلی سرد است. چه جای بدی افتادم! جایی که پیش از این بودم…

اما حرفش را خورده بود. اخر، امدنا هنوز به شکل دانه بود. امکان نداشت توانسته‌باشد دنیاهای دیگری را بشناسد. شرم‌سار از این که گذاشته بود سر به هم بافتن دروغی به این اشکاری مچش گیربیفتد دو سه بار سرفه کرده بود تا اهمال شهریار کوچولو را به‌اش یاداور شود:
-تجیر کو پس؟
-داشتم می‌رفتم اما شما داشتید صحبت می‌کردید!
و با وجود این زورکی بنا کرده‌بود به سرفه کردن تا او احساس پشیمانی کند.

به این ترتیب شهریار کوچولو با همه‌ی حسن نیتی که از عشقش اب می‌خورد همان اول کار به او بد گمان شده‌بود. حرف‌های بی سر و تهش را جدی گرفته‌بود و سخت احساس شوربختی می‌کرد.

یک روز درددل کنان به من گفت: -حقش بود به حرف‌هاش گوش نمی‌دادم. هیچ وقت نباید به حرف گل‌ها گوش داد. گل را فقط باید بویید و تماشا کرد. گل من تمام اخترکم را معطر می‌کرد گیرم من بلد نبودم چه‌جوری از ان لذت ببرم. قضیه‌ی چنگال‌های ببر که ان جور دمغم کرده‌بود می‌بایست دلم را نرم کرده باشد…»

یک روز دیگر هم به من گفت: «ان روزها نتوانستم چیزی بفهمم. من بایست روی کرد و کار او در باره‌اش قضاوت می‌کردم نه روی گفتارش… عطراگینم می‌کرد. دلم را روشن می‌کرد. نمی‌بایست ازش بگریزم. می‌بایست به مهر و محبتی که پشت ان کلک‌های معصومانه‌اش پنهان بود پی می‌بردم. گل‌ها پرند از این جور تضادها. اما خب دیگر، من خام‌تر از ان بودم که راه دوست داشتنش را بدانم!».

 

دانلود آهنگ روز پنجم باز سر گوسفند احمد شاملو

میانگین امتیاز 0 / 5. تعداد آرا: 0

بدون رای ! اولین کسی باش که رای میده !

دانلود دانلود 200 اهنگ برتر تاریخ ایران (یکجا)حمایت مالی از سایت ♥️ (Donate)
پخش آنلاین موزیک

دیدگاه خود را بگذارید

    دانلود آهنگ های سال ۱۴۰۲ یکجا 😲