دانلود آهنگ احمد شاملو پس انگاه زمین به سخن درامد
دانلود آهنگ احمد شاملو پس انگاه زمین به سخن درامد
ترانه های قدیمی خاطره انگیز و زیرخاکی شاد و غمگین ♫♪ ماندگار با کیفیت بالا ♫♪
“از آلبوم مدایح بی صله”
ترانه از: “احمد شاملو” , موزیک و تنظیم موسیقی : احمد شاملو
با لینک مستقیم , کیفیت های 320 و 128 MP3 , به همراه پخش آنلاین و سوپرایز کیفیت اورجینال ♫♪ + متن ♫♪ بسیار زیبا
Download a song of Ahmad Shamlou
.
متن آهنگ پس انگاه زمین به سخن درامد از احمد شاملو
پس انگاه زمین به سخن درامد
و ادمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سر سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمین به سخن درامده با او چنین میگفت:
به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوان تو، و برگهای نازک تره که قاتق نان کنی.
انسان گفت: چنین است.
پس زمین گفت: به هر گونه صدا من با تو به سخن درامدم: با نسیم و باد، و با جوشیدن چشمهها از سنگ، و با ریزش ابشاران؛ و با فروغلتیدن بهمنان از کوه انگاه که سخت بیخبرت مییافتم، و به کوس تندر و ترقهی توفان.
انسان گفت: میدانم میدانم، اما چگونه میتوانستم راز پیامت را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
نه خود این سهل بود، که پیامگزاران نیز اندک نبودند.
تو میدانستی که منات به پرستندگی عاشقم… نیز نه به گونهی عاشقی بختیار، که زرخریدهوار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست میداشتم که چون دست بر من میگشودی تن و جانم به هزار نغمهی خوش جوابگوی تو
میشد. همچون نوعروسی در رخت زفاف، که نالههای تنازردگیاش به ترانهی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ای، چه عروسی، که هر بار سربهمهر با بستر تو درامد! (چنین میگفت
زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به ابی گوارا کامیابت نکردم؟ یا کجا به دستان خشونتباری که انتظار سوزان نوازش حاصلخیزش با من است تیغ گاواهن در من نهادی که خرمنی پربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: راز پیامت را اما چگونه میتوانستم دریابم؟
میدانستی که منات خاکسارانه دوست میدارم (و زمین به پاسخ او چنین گفت). میدانستی. و تو را من پیغام کردم از پس پیغام به هزار اوا، که دل از اسمان بردار که وحی از خاک میرسد. پیغامت کردم از پس پیغام که مقام تو جایگاه بندگان
نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و انچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایت اسمان که مهر زمین است. اه که مرا در مرتبت خاکساری عاشقانه، بر گسترهی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و اباد از قدرتهای جادویی تو بودم از
ان پیشتر که تو پادشاه جان من به خربندگی اسمان دستها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد نالهیی کرد. و زمین هم از انگونه در سخن بود:
بهتمامی از ان تو بودم و تسلیم تو، چون چاردیواری خانهی کوچکت.
تو را عشق من انمایه توانایی داد که بر همه سر شوی. دریغا، پنداری گناه من همه ان بود که فرش پای تو بودم!
تا از خون من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که درد مکیده شدن را تا نوزادهی دامنش عصارهی جان او را همه چون قطرهی نوشاکی درکشد.
تو را اموختم من که به جستجوی سنگ اهن و روی، سینهی عاشقم را بردری. و این همه از برای ان بود تا تو را در نوازش پرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که اهن و مس را از سنگپاره
کشندهتر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیان بدکنشیهای خویش بارور کردی. اه، زمین تنهامانده! زمین رهاشده با تنهایی خویش!
انسان زیر لب گفت: تقدیر چنین بود. مگر اسمان قربانییی میخواست.
نه، که مرا گورستانی میخواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بیاحساس عمیق سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن میگویی که جز بهانهی تسلیم بیهمتان نیست؟
ان افسونکار به تو میاموزد که عدالت از عشق والاتر است. دریغا که اگر عشق به کار میبود کجا ستمی در وجود میامد
تا خود به عدالتی نابکارانه از اندست نیازی پدید اید. انگاه چشمانت را بربسته شمشیری در کفت مینهد هم از اهنی که من
خود به تو دادم تا تیغهی گاواهن کنی!
اینک گورستانی که اسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویران بیحاصلی که منم!
شب و باران در ویرانهها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانهبههمزن و پرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسر خاک، و به خاموشباشهای پرغریو تندر حرمت نگذاشتند.
زمین گفت: اکنون به دوراههی تفریق رسیدهایم.
تو را جز زردرویی بردن از بیحاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیر فریبکار گردن نهادهای مردانه باش!
اما مرا که ویران توام هنوز در این مدار سرد کار به پایان نرسیده است:
همچون زنی عاشق که به بستر معشوق ازدسترفتهی خویش میخزد تا بوی او را دریابد، سالهمهسال به مقام نخستین بازمیایم با اشکهای خاطره.
یاد بهاران بر من فرود میاید بیانکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترش ریشهیی را در بطن خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در اغوشم خواهند نهاد، با اشکهای عقیم خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جان مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیاب دردناک تو سلطان سرشکستهی کهکشانها خواهم اندیشید که به افسون پلیدی از پای درامدی؛
و رد انگشتانت را بر تن نومید خویش در خاطرهیی گریان جستجو خواهم کرد
دانلود آهنگ پس انگاه زمین به سخن درامد احمد شاملو
دیدگاه خود را بگذارید